سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب وبلاگ

TAMINA
 

سلام

امروز بعد مدت ها اومدم به وبمون یه سری بزنم تا اینکه فهمیدم عزیزترین دوستم یعنی

الینای کوچولوی خودم عروس شده ، باورم نمی شه این قدر بزرگ شده باشیم که یا دلمونو

به یکی دیگه بسپریم و یا این که عین الینا جون خودم عشق و زندگی یه آدم دیگه شده باشیم.

واقعیتش بعد از حدود یه ماه دنبال شماره تلفن الینا گشتن می خواستم از طریق این وبلاگ که تنها جای

مشترک من و الینا است تولدشو تبریک بگم اما امروز متوجه شدم که الینای من عشق زندگی یه مرد خوش بخت

 شده . الینای عزیزم هزاران هزار بار بهت تبریک می گم به خاطر همه ی اتفاقایی که نبودم اما همیشه ی عمرم آرزوم

برآوردنشون برای تو بود. امیدوارم زودتر از اونی که فکرشو می کنم بیای و این وبلاگ رو نگاه کنی و تبریک از ته قلبم رو بپذیری .

دوستت دارم به اندازه ی تمام لحظه های دوستی مون. بووووسبووووس


[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 97/6/2 ] [ 8:24 عصر ] [ الینا و پری ] [ نظر ]

از اخرین باری که توی این صفحه یه چیزایی نوشتم خیلی میگذره.امروز اولین بار بود که رفتم تو آرشیو خودم و الینا و یه سری از نوشته های خودم و الی رو میخوندم.الان حدود چهارسال از اون نوشته ها می گذره.من و الی الان تقریبا چندصد کیلومتر باهم فاصله داریم و تقریبا میشه گفت از حال هم بی خبریم یا این که حداقل من اون قدر نامرد شدم که از حالش بی خبرم امیدوارم هرجایی که هست تو بهترین شرایط زندگی باشه لبش بخنده و صدای قهقهه اش تمام آسمون رو پر کرده باشه داشتم میدیدم که چهار سال پیش چه قدر شادتر بودم و از زندگیم لذت می بردم اما الان خیلی چیزا هست که دست و پامو بسته و نمیذاره مثل فبل باشم نمی ذاره به قول الینا مخ تعطیل باشم و به دنیا بخندم الان باید با شخصیت باشم و خودم رو توی جمع سنگین و رنگین نگه دارم الان باید به جای قهقهه فقط یه لبخند شیک تحویل بدم الان دیگه وقتی می خوام با دختر دایی کوچولوم بازی کنم باید حواسم باشه که فقط چنددقیقه از وقت با ارزشم رو به اون اختصاص بدم و فقط نهایت بازی کردنم حرف زدن با اون باشه چون الان بزرگ شدم دیگه برای خاله بازی کمی زیادی بزرگ شدم الان دیگه میدونم این قدر تلگرام و اینستا و یه سری چیزای دیگه اومده که زیاد کسی به وب سر نمی زنه شاید برای همینم هست که خیلی وقته از سر زدن به وب دوستا میگذره الان همه دوستای سمپادی من و الینا مثل ما دوتا بزرگ شدن و برای خودشون کسی شدن و من الان برای تمام اون بچه بازی ها دلم به شدت تنگ شده برای همینم خواستم برای اولین قدم قالب این وب رو عوض کنم تا دیگه هر وقت سر می زنم حداقل دلم از دیدن این وب نگیره

بچگی هامو خیلی دوست دارم و هیچ وقت از به یاد آوردن هیچ کدومشون ناراحت نمی شم فقط دلم اندازه یه دنیا براشون تنگ میشه


[ یادداشت ثابت - جمعه 94/10/5 ] [ 10:10 عصر ] [ الینا و پری ] [ نظر ]

من نمی دانم 

     و همین درد مرا سخت می آزارد

            که چرا انسان،این دانا،این پیغمبر 

 در تکاپوهایش

         چیزی از معجزه آنسوتر

 ره نبردست به اعجاز محبت

        چه دلیلی دارد؟

که هنوز 

       مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند

      چه شگفتی هایی پنهان است؟

من برآنم که در این دنیا

      خوب بودن به خدا،سهل ترین کارست

و نمی دانم

     که چرا انسان

تا این حد

       با خوبی بیگانه است؟

و همین درد سخت مرا می آزارد

                                                           ((فریدون مشیری))

 


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 94/6/9 ] [ 5:7 عصر ] [ الینا و پری ] [ نظر ]

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه که نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/10/4 ] [ 4:28 عصر ] [ الینا و پری ] [ نظر ]
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/10/4 ] [ 4:24 عصر ] [ الینا و پری ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 45824